مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیم شبان نعره کشان از ده ما می گذرد
آسمان مرا کوچک نمی کند
و جاده یی که از گرده ی پل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق های دیگر نمی برد.
آدم ها و بوی ناکی دنیاهاشان
یکسر
دوزخی ست در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را
دریابم ــ
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پل ده
که به خمیازه ی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی های جستجو را
در شیب گاه گرده ی خویش
از کلبه ی پابرجای ما
به پیچ دوردست جاده
می گریزاند.
مرا دیگر
انگیزه ی سفر نیست.
□
حقیقت ناباور
چشمان بیداری کشیده را بازیافته است:
رویای دلپذیر زیستن
در خوابی پادرجای تر از مرگ،
از آن پیش تر که نومیدی انتظار
تلخ ترین سرود تهی دستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبد ستایش های خویش
فرود آمده است.
□
انسانی در قلمرو شگفت زده ی نگاه من
در قلم رو شگفت زده ی دستان پرستنده ام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بعد ــ
که دستخوش زوایای نگاه نمی شود.
با طبیعت همه گانه بیگانه یی
که بیننده را
از سلامت نگاه خویش
در گمان می افکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمت او
تأثیر نیست
و نگاه ها
در آستان رویت او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند...
□
انسان
به معبد ستایش خویش بازآمده است.
انسان به معبد ستایش خویش
بازآمده است.
راهب را دیگر
انگیزه ی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
اردیبهشت ۱۳۴۳
شیرگاه
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو